چندي است آسمان دلم آفتاب اميد را ميهمان كرده...
و ستارگانش جاودانگي را فرياد ميكنند..
باران چشمانم به درياي ابديت تبعيد شد
باراني كه از جنس نور نبود,خاكستري بود...
رايحه خزان روزگاري مرا جادو كرد...
ولي حال دستاني خدايي سحر كهنه ام را باطل كرد...
خزانم بهار شد...
بهاري كه خزان را هرگز نخواهد ديد.
به قلم : تلاطم