بذر محبت را در خاك سرد تنهايي كاشتم
و با اشك هاي شبانه ام آبياريش كردم...
نهالم جوانه زد...
اكسير عشق را به خاكش سپردم
نهالم بلند شد...
آنقدر بلند شد كه ديگر باغبانش را نديد...
به قلم: تلاطم
چندي است آسمان دلم آفتاب اميد را ميهمان كرده...
و ستارگانش جاودانگي را فرياد ميكنند..
باران چشمانم به درياي ابديت تبعيد شد
باراني كه از جنس نور نبود,خاكستري بود...
رايحه خزان روزگاري مرا جادو كرد...
ولي حال دستاني خدايي سحر كهنه ام را باطل كرد...
خزانم بهار شد...
بهاري كه خزان را هرگز نخواهد ديد.
به قلم : تلاطم
سخن با او زير نور مهتاب كنار پنجره اتاق رو به آسمان...
تسبيح شيشه اي ..انعكاس مهتاب...چشماني گريان...
قلبي خسته از هجوم غصه هاي هيچ...
طنين اذان گوش نوازي ميكند...
خدايا شكرت...!
به قلم : تلاطم
براي كشف حقيقت "نقطه" عمري را سپري كرد...
كودكي.
نوجواني.
جواني.
پيري.
مرگ آمد...
حقيقت"نقطه" را درك كرد!
به قلم : تلاطم
مرا متبرك گردان
تا در راه تو گام بردارم.
مهر بورزم و بخندم.
به همه مهر بورزم٬
هر چند از من بيزار باشند.
و در هر شرايطي
هر چند ناگوار٬
پيوسته خندان باشم.
به من بياموز٬
در هر موقعيتي به تو تكيه كنم٬
و نواي باشكوهت را بشنوم.
چون هر آنكه نواي تو را بشنود٬
با خويشتن و دنيا به آرامش مي رسد.